صفحات

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

از قل قیل های قلمی بی قال قیل

کتاب ُ باز میکنم یه چند ساعتی هی ورق میزنم ُ میخونم . از این کتاب های نایابه . البته نه به خاطر قدمت یا زیر خاکی بودنش ، بیشتر بخاطر نویسنده ش . نمیدونم کجاس یا الان داره چیکار میکنه اما این ُ میدونم که هرجا هست ُ هرکاری که میکنه از بابت خرید کتابش هیچ منفعتی بهش نمیرسه . وقتی به فروشنده ی کتاب فروشی میگم از این سبک کتاب رو میخوام میگه اینارو ببر که اگه نبری از دستت میپره . میگم ماله کیه ؟ میگه "ابراهیم نـ.ـبوی" . سعی میکنه در لفافه بگه که سیاسی مینوشته ، از ایران رفته به همین علت دیگه کتاباش چاپ نمیشه . با سر طوری وانمود میکنم که حرفاش واسم جذابه ، بعضی جاهام سعی میکنم بهش بفهمونم که بله ایشون رو میشناسم . سه تا از کتابای همین نویسنده ی کتاب نایاب شده (!) به علاوه ی یک کتاب پیشنهادی ِ فروشنده رو میخرم . یه نگاه به قیمت کتابها میندازم یه نگاه هم به پولای توی کیفم ، خیالم راحت میشه که پول به اندازه ی کافی همراهم هس . از وقتی کارت اعتباری گرفتم هرجا که میرم دوست دارم با کارت پول ِ جنس ُ حساب کنم . اینکار بهم حس  ِ زندگیه توی قرن ۲۱ رو میده ! مامور کارت خوان آدم خوش برخودیه ، هروقت میرم پیشش دلم میخواد لپش رو بکشم ، دفه ی بعدی حتما اینکارو میکنم .
از کتاب فروشی میزنم بیرون . هفته ی قبل که به همین کتاب فروشی اومده بودم نگاهم به دختر فروشنده ی چند تا مغازه پایین تر افتاده بود . طبق عادت خودشیفتگیم هروقت از کنار ویترین مغازه ها رد میشم سعی میکنم رفلکس خودم ُ توی شیشه ببینم . اون روز دخترک داشت شیشه مغازه رو تمیز میکرد که نگاهم به نگاهش افتاد ! امروز براشون جنس جدید آوردن . سیسمونی بچه میفروشن ، به سنُ سالم نمیخوره که برم توی مغازه چیزی بخرم . دخترک آنچنان "سانتی مانتالی" نبود اما نمیدونم چرا قیافش توی ذهنم مونده . شاید به خاطر نوع نگاهش بود .
میام خونه تا اذان ۱ ساعت دیگه وقت هس . شروع میکنم به کتاب خوندن . البته نه اون کتابی که خودشُ نویسنده ش نایابن . بابام میاد توی اتاق ُ میشینه پشت کامپیوتر . زیر چشمی یه نگاه به مونیتور میندازم ببینم یوقت آیدیم بالا نباشه . یه بار که بابام پشت کامپیوتر بود یکی از بچه ها که شیطونیش گل کرده بود بهم پی ام داد "چه خبر از دوست دخترت آقای دانشجوی اخراجی ؟" با دوستم نشست چت کرد ، حتی بهش "وب" هم داده بود ! بابام ازم پرسید "چه خبر از دوست دخترت آقای دانشجوی اخراجی یعنی چی ؟" بهش گفتم که دوستم با من نبوده ، اونم با نگاهی که مفهومش چیزی جز "خر خودتی" نبود به ادامه ی کارش با کامپیوتر رسید . اونروز انگار چت کردن بهش چسبیده بود ، بهم گفت یه آیدی واسه منم بساز !
کتاب پیشنهادی فروشنده کتاب جذابی بود . یه روزه تمامش میکنم ، به هرکسیم که میرسیدم در موردش صحبت میکردم . بعضی وقتا خوندن یه متن جالب ُ خنده دار میتونه خستگی یه روز سخت ِ ماه رمضون رو از تن ِ آدم در بیاره . به برادرم گفتم حتما اگه وقت کرد کتاب رو بخونه . گفت اسمش چیه ؟ گفتم : "ازقل ُ قیل های قلمی بی قال ُ قیل" ، بزرگمهر حسین پور .
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 نظرات:

 
ساخت سال 1388 اتاق خواب یه پسر دویست تومنی.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده